آدمها دو دسته هستند: بهدردبخورها و بهدردنخورها. بهدردنخورها همیشه بار خودشان را میاندازند روی دوش بهدردبخورها و بهدردبخورها باید بیشتر و سریعتر کار کنند تا تنبلی و کُندی بهدردنخورها جبران شود؛ البته گمان نکنید که بهدردبخورها از این بابت ناراحت میشوند؛ نه! آنها فقط یک خواهش از بهدردنخورها دارند: از سر راه آنها بروند کنار!
آقای سالاری همیشه اینطور فکر میکرد، تااینکه صبح یک روز شنبه، چند روز بعد از آن روزی که بهخاطر فشارخون بالا و سرگیجهٔ شدید کارش به اورژانس بیمارستان نزدیک کارخانه کشید، بالاخره سه دخترش توانستند پدرشان را تنها در اتاق کارش گیر بیندازند و مجبورش کنند به حرفهای آنها گوش بدهد. حرفشان خیلی واضح و البته تکراری بود: میخواستند او مدیریت کارخانه را رها کند و کار را به یکی از معاونهایش بسپارد. آنها فقط میخواستند پدرشان خودش را بازنشسته اعلام کند تا بتواند بیشتر استراحت کند؛ یعنی نهاینکه بیشتر استراحت کند، بلکه برای اوّلینبار در عمرش بالاخره استراحت کند!
روان و واقعی بود. شخصیت ها سیاه یا سفید اغراق شده نبودند و کتملا ملموس بودند. ولی پایانش رو دوست نداشتم زیادی باز بود. به نظرم تکامل شخصیت اول داستان نصفه نیمه رها شده بود.