نور خورشید هیچگاه به این مغازه کوچک نفوذ نمیکرد. تنها پنجرهی مغازه نیز، که سمت چپِ درِ ورودی قرار داشت، با مخروطهای کاغذی و جعبههای مقوایی پوشانده شده بود و نوشتهای از دستگیرهی آن آویزان بود.
نور، از لامپهای نئونی روی سقف، به پیرزنی که به سمت کالسکهی خاکستری رنگی که وسط مغازه قرار داشت میرفت، میتابید.
«آه، داره لبخند میزنه!»
مغازهدار که زنی جوان بود، کنار پنجره و روبهروی صندوق نشسته بود و محاسباتی را انجام میداد. او مخالفت کرد: «پسر من و لبخند؟ بههیچوجه. فقط صورتش رو کجوکوله میکنه. چرا باید لبخند بزنه؟»
دوباره به انجام محاسباتش برگشت و مشتری کهنسالش نیز از کالسکهی پوشیده شده دور شد. عصایی در دست داشت و سلانهسلانه قدم برمیداشت. اگرچه چشمانِ محزونش با آب مروارید پوشیده شده بودند ولی از چیزی که دیده بود مطمئن بود.
«ولی انگار که داشت لبخند میزد.»
مادر نوزاد پاسخ داد: «خب، مایه تعجبه اگر این کار رو کرده باشه. هیچکس تو خانوادهی تواچها تا حالا لبخند نزده.» و همزمان روی پیشخوان خم شد تا بررسی کند.
زنِ جوان، سرش را بلند کرد و گردن پرنده مانند خود را تکان داد: «میشیما! بیا این رو نگاه کن!»
ناگهان، دریچهای مانند دهان در کف اتاق باز و کلهای طاس، مانند زبانی از آن خارج شد...
-از متن کتاب-