در یک شب زیبای تابستون، وقتی که ستارههای توی آسمون خیلی درخشان بودن و گلهای توی باغ، خواب به چشمهاشون نمیاومد، دخترِ کوچولویِ بانمکی متولد شد. فصل برداشت محصولات بود و نیکولای، پدر دخترکوچولو وقت سرخاروندن نداشت. توی چنین زمانهایی از سال مردم از سرزمینهای دور و نزدیک به باغشون میاومدن تا میوه، نونِ محلی و مرباهای خوشمزه ی همسرش آنا رو بخرن. به خاطر همین، زمان به دنیا اومدن بچهاش، توی خونه پیش همسرش نبود و خبر متولد شدنش رو از یک پرندهی آبیِ نورانی شنید. بعد از خبردار شدن، سری ع به سمت خونه رفت و صورت ماه دخترش رو دید. دختر کوچولو حتی از ستارههای چشمکزن توی آسمونِ شب هم زیباتر بود و در اون لحظهی بخصوص، نیکولای و همسرش خوشحالترین آدمهای روی زمین بودن.