روزی روزگاری دوتا موش به نامهای آلبرت و واندا که با هم خواهر و برادر بودن، داخل سوراخی توی کتابخونهای زندگی میکردن.
واندا از بین قفسهها به خونه برگشت و آلبرت باهیجان به سمتش اومد.
بچهها آلبرت از کتاب خوندن خیلی لذت میبرد و بیشتر از بازی کردن، این کار رو دوست داشت.
قبل از اینکه واندا بتونه حرفی بزنه، آلبرت دوید و رفت.
اون همش فکر میکرد باید چیزهایی برای واندا بیاره تا بتونه در ازاش کتاب رو قرض بگیره.
بعد از چندثانیه موش کوچولو برگشت و…