«مکلین؟» رئیسم کمی مکث کرد تا اول عینک دستهشاخیاش را بگذارد، این کارش همیشه نشانهی پایان ملاقات بود. «از اون آدمهاییه که من بهشون میگم شیفته، شیفتهای که بیخیال نمیشه. تعصب بهخصوصی داره. نگران نباش، حوصلهات رو سر نمیبره. یادمه توی کمبریج بیشتر وقتها میرفت پرندهبینی. اون موقع یه نظریهی عجیبغریبی در مورد مهاجرت داشت، اما اصراری نداشت اون رو به ما بقبولونه. کم مونده بود فیزیک رو بذاره کنار و بره سراغ عصبشناسی، اما نظرش عوض شد ـ دختری که بعداً باهاش ازدواج کرد تونست قانعش کنه. بعدش اون مصیبت پیش اومد. زنش یکسال بعد از ازدواجشون مرد.»
رئیس عینکش را گذاشت. حرف دیگری نمانده بود، اگر هم بود به موضوع ربطی نداشت. وقتی داشتم از اتاق میرفتم بیرون صدایم کرد و گفت: «قسمت آخر حرفم بین خودمون بمونه. منظورم ماجرای زنشه. شاید کارمنداش اونجا خبر نداشته باشن.»