لباس تنم کردند و بهم پول دادند. میدانستم که پول برای چه بود، برای این بود که راهی شوم. وقتی ته میکشید، اگر میخواستم ادامه دهم، مجبور میشدم بیشتر بگیرم. در مورد کفشها هم همین بود، وقتی کهنه میشدند، اگر قصدم ادامهدادن بود، باید رفوشان میکردم، یا یکجفت دیگر میگرفتم یا پابرهنه ادامه میدادم. البته که وضع در مورد کتوشلوار هم بههمین ترتیب بود، با این تفاوت که اگر میخواستم، میتوانستم با پیراهنم پیش بروم. لباسها ـ کفش ها، جورابها، شلوار، پیراهن، کت و کلاه ـ نو نبودند، اما شخصِ درگذشته باید همقد وقوارهی من بوده باشد. بهعبارتی، او میبایست کمی قدکوتاهتر و کمی لاغرتر بوده باشد، چون لباسها آنطور که آخر کار بهخوبی اندازهام میشدند، اوایل اینطور نبودند، بهویژه پیراهن که چندین روز طول کشید تا بتوانم دکمههایش را تا گردن ببندم، یقهای که داشت بهکارم بیاید، یا گوشههای پایین را همانجور که مادرم یادم داده بود، بین پاهایم قرار دهم. لابد او که دیگر نمیتوانست تاب بیاورد، برای اولینبار بهترین لباس پلوخوریاش را برای رفتن به یک جلسهی مشاوره به تن کرده بود. با وجود این، کلاه که سروشکل خوبی هم داشت، یک کلاه بولر بود. گفتم، کلاه خودتان را نگه دارید و مال من را به خودم پس دهید. همچنین گفتم، پالتویم را بهم پس دهید. جواب دادند که آنرا با بقیهی لباسهایم سوزاندهاند. از آنجا بود که پی بردم پایان نزدیک است یا دست کم تقریباً نزدیک شده. بعدتر تصمیم گرفتم این کلاه را با یک کلاه کپی یا شاپوی لبهپهن عوض کنم که بشود آنرا تا روی صورتم پایین بکشم اما بهجایی نرسید. با این حال، بدون کلاه، با وضعی هم که کلهام داشت نمیتوانستم پیش بروم. اوایل، این کلاه زیادی کوچک بود اما بعد جا باز کرد. بعد از جروبحثی طولانی، یک کراوات به من دادند. بهنظرم کراوات قشنگی بود اما ازش خوشم نمیآمد. وقتی بالأخره رسید، خستهتر از آن بودم که برش گردانم. اما بالأخره به یک کاری آمد.