- دربارهی کتاب:
از رنجی که میبریم دومین مجموعه داستانی جلال آل آحمد است که ابتدا در سال ۱۳۲۶ منتشر شد. کتاب شامل هفت داستان کوتاه به نامهای: دره خزانزده، زیرابیها، در راه چالوس، آبروی از دست رفته، محیط تنگ، اعتراف و روزهای خوش است.
در این کتاب نویسنده رویکردی سیاسی دارد و سعی میکند وضعیت زندانیان سیاسی رژیم شاه را نشان دهد. او به زندانیانی اشاره میکند که زیر شکنجه هستند و شرایط دشواری دارند.
- خواندن کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
مخاطب این کتاب علاقهمندان داستانها و ادبیات قدیم هستند.
- دربارهی نویسنده:
جلال آلاحمد در ۱۱ آذر ۱۳۰۲ در خانوادهای مذهبی در محله سیدنصرالدین شهر تهران بهدنیا آمد. وی پسرعموی سید محمود طالقانی بود. خانواده ی او اصالتاً اهل شهرستان طالقان و روستای اورازان بود. دوران کودکی و نوجوانی جلال در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. پس از اتمام دوران دبستان، پدر جلال، سیداحمد طالقانی، به او اجازهی درسخواندن در دبیرستان را نداد؛ اما او تسلیم خواست پدر نشد.
دارالفنون همکلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کارِ ساعتسازی، بعد سیمکشی برق، بعد چرمفروشی و از این قبیل و شبها درس. با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگداری سیمکشیهای متفرقه. بردست «جواد»، یکی دیگر از شوهر خواهرهام که این کاره بود. و...
- جملاتی از کتاب:
از هشتادوسه نفری که از زیرآب حرکت کرده بودند، فقط هفتادونه نفرشان به کرمان رسیدند. مادر اسد را در تهران به جا گذاشته بودند و وقتی از اصفهان حرکت میکردند، خبر مرگش را تلگرافی از ادارهی ژاندارمری گرفته بودند. سه نفر، دیگر یکی برادر کوچک اسد بود که در یزد به خاکش سپرده بودند و دو نفر هم رفقای اسد که میان راه، پایین یزد سر به نیست شده بودند و معلوم نبود جه به سرشان آمده است
در کرمان چهار روز بازداشت بودند و پس از آن، آزادشان گذاشتند که در شهر بگردند و هر روز خود را به شهربانی معرفی کنند. این مهم نبود. میبایست کار پیدا میکردند
اسد بیش از پنج روز به فکر مادرش نبود و وقتی به کرمان رسیدند، بیکاری و دربهدری، کارهای بزرگتری را به پیشباز او میفرستاد. فقط دلش از این میسوخت که چرا مادرش چهار ساعت پس از حرکت دستهی آنها از تهران، در همان بیمارستان راهآهن جان داده بود و چرا او نتوانسته بود در آخرین ساعت عمرش پهلوی او باشد
هفت سال پیش بود که از مراغه با پدر و مادرش راه افتاده بود و شش سال بود که پدر خود را در زیر آوار یکی از دالانهای معدن زیرآب ازدستداده بود. اسد همان وقت هنوز پانزده سال نداشت که مجبور شد درستوحسابی کار بگیرد و مثل دیگران؛ روزیده ساعت هوای مرطوب و پر از گرد زغال معدن را ببلعد...