یکی از دوستانم که مقید است آخر هر ماه قمری را با سفر به مشهد به اول ماهِ قمریِ بعد پیوند بزند، با استقامتی مثالزدنی طی دو سال اخیر هر دو ماه یک بار زنگ زده و دعوتم کرده تا در سفر به مشهد با او همراه شوم. من هم هر بار جواب رد دادهام. اما... اما نه گفتن برای رفتن به سفر مشهد فرق میکند با نه گفتن به سفرهای دیگر که بیشتر تفریحیاند. عوارض دارد. یکی از این عارضهها احساس گناهی بود که بعد از نه گفتن دست میداد و مضطربم میکرد که مبادا دارم خودم را از دریافت یک هدیۀ معنوی محروم میکنم. احساس دیگر، دلخوری بود و این اواخر عصبانیت از دست دوستی که خود را مقید میدانست هر دو ماه یک بار احساس فروخفتۀ گناه را در من بیدار کند. در دوسه تماس اخیر سنگینیِ نگاهش را از پشت تلفن احساس میکردم. برای همین در پایانِ ماهِ ذیالقعدهای که قرار بود پیوند بخورد به ماهِ ذیالحجه، از او پرسیدم: «رسول جان، آیا نباید امام خودش مرا بطلبد؟»