پشت پنجرهی آهنی ایستادهام. سرمای غیر قابل باور اواخر اسفند، از لای تمام درزهای فرسودهاش پهلوهایم را نشانه رفته. من اما تنها چیزی را که حس نمیکنم این سرمای زیر صفر بیسابقه است.
دستانم را زیر بغل زدهام. نگاهم را درست به روبرو دوختهام. صدای غرولندهای گاه و بیگاه عمه و قربانصدقههای دایی رحیم حال افتضاحم را وحشتانکتر میکند.
قطره اشکهای چکیده در زیر چانهام را پاک کردم و دستان خیس از اشکم را دوباره زیر بغل زدم. همهمه که اوج گرفت با پریشانی چشمانم را روی هم فشردم. نگاهم را یک میلیمتر تغییر ندادم و سرم را هم بر نگرداندم.