دربارۀ بود و باشِ دیگران قضاوتی ندارم، اما سراسر عمرم تا امروز بری از هر اتفاق نابهنگام بوده است. هیچ جرقهای در کار نبوده که بخواهد زادورود و بود و باشم را ناگهان زیروزِبَر کند. به شکلی مصیبتوار و بیاراده، همۀ رویدادهای عمرم تابع منطقی پیچیده بوده که حاصلش سرخوردگی شدید در آغازین روزهای جوانی بود که بعدها کمی با آن خو گرفتم.
روزگاری را از سر گذراندم که اگر بنا باشد قصه کنم، چیزی است افسانهای. وقتی واقعیتی گزنده مدام جسم و جانت را نیشتر زده نمیتوانی فراموشش کنی. حتی اگر نخواهی، هر صدا، هر بو، هر تصویر ممکن است خاطراتت را اسپار کند و خاکانباشتههای پردهپوش را بدرد و زخمهای کهنه را نو کند. درشتترین چیزی که هنوز پیش چشمم است و بی پسرفتنی طولانی جزءبهجزئش بازمیگردد، ماجرای رفتنم به انجمن کودکان کار است.
متن را در نسخه فیزیکی خوانده ام. مجموعه داستانی در مورد زندگی نویسنده ای جوان در شهری بی رحم بنام تهران.
بدون ادا و اصول و فیل هوا کردن. رخدادهایی ذهنی و واقعی و فضایی خاکستری و گَس.