غروب یکی از روزهای سهشنبهی پاییز بود. هوایی بینظیر که بوی نم باران، دلپذیرترش میکرد. حتی ترافیک سنگین، سروصدای اتومبیلها و دادوبیداد رانندههای همیشه در عجلهی شهرمان، نمیتوانست چیزی از زیبایی آن روز کم کند؛ اما باوجود همهی اینها، من بسیار از دست خودم دلخور بودم. ترجیح دادم بهجای ماندن در ترافیک، نیمی از مسیر را پیادهروی کنم. پیادهرو کاملاً خلوت بود. انگار تمام آدمهای شهر در خیابان و داخل اتومبیلهایشان بودند؛ اما من توجهی به آنها نداشتم. بازهم آن روز از خودم ناراضی بودم؛ اما این بار خیلی بیشتر از قبل. شروع کردم به صحبت با خودم (همان کسی که بیشتر اوقات با او صحبت میکنم). هر وقت هم خودم نخواهم او سر صحبت را باز میکند. خیلی از دست خودم کلافه بودم. شروع کردم به غر زدن:
"بازهم نتوانستی! تو چرا نمیتوانی مثل دیگران باشی؟ چرا امروز ایدههایت را به زبان نیاوردی؟ البته اگر هم میگفتی، فکر نمیکنم کسی توجهی میکرد. تو به درد هیچ کاری نمیخوری. لااقل مطمئنم دیگران راجع به تو اینطور فکر میکنند. چرا به دیگران اجازه میدهی آنطور که دوست دارند با تو رفتار کنند؟ تو تغییر نخواهی کرد. فکر نمیکنم، حتی تو به معجزه هم عکسالعملی نشان دهی. تو همان آدمی هستی که ۱۰ سال پیش بودی. تو بهجایی نخواهی رسید. چون همیشه خرابکاری میکنی. استعداد هیچ کاری را نداری..."
و بسیاری جملات تنفرآمیز دیگر را نثار خودم کردم.
وقتی به خانه رسیدم، تقریباً شب شده بود. نه حوصلهی تهیه شام را داشتم و نه میلی برای غذا خوردن. خسته بودم؛ اما نه آن خستگیای که با استراحت برطرف شود. از خودم و از همهی دنیا خسته بودم...
-از متن کتاب-