بخشی از کتاب:
یک اثر ادبی را میتوان مانند یک سمفونی با سه موومان تعریف کرد: تصور کنید که یک دلقک سه توپ را برمیدارد و آنها را به آسمان پرتاب میکند. او در مرحلهی اول باید توپهایش را جمع کند. یعنی با ابتدا بتوانیم ایدههایمان را تکمیل کنیم. بهترین توپها یا همان ایدهها آنهایی هستند که ناخودآگاه به وجود آمدهاند و توپهایی که سعی میکنیم بهزور درون این دسته قرار بدهیم نمیتوانند به ما کمک کنند. سپس باید به آوای هر خط نثرمان که درواقع نوعی منطق داخلی اثر بهحساب میآید توجه کرد. به این شکل توپمان را ساختهایم. نباید این توپها یا ایدههایمان را در ابتدا تعریف کنیم، نباید آنها را بهصورت واقعی در نظر بگیریم و به آنها رنگ بدهیم. «توپها» در اینجا نوعی الزام بهحساب میآیند، چیزی که در موردش کنجکاویم و باعث میشود حس خاصی را در ما برانگیزد. مثلاً رومئو عاشقِ جولیت است، آکاکی آکاکُویچ به یک کُت جدید نیاز دارد، گَتسبی نمیتواند دِیزی را فراموش کند.