داستانهای «آدمهای اشتباهی»، داستان آدمهایی است که انگار جایی در زندگی یک پیچ را اشتباه پیچیدهاند و ندانسته مسیرهایی انحرافی را پیمودهاند و حالا تبدیل به آدمهای اشتباهی شدهاند. داستانهای کتاب «آدمهای اشتباهی» از لحاظ محور معنایی در امتداد هم هستند و در راستای مفاهیمی چون زندگی، عشق، تنهایی، دیگری و…. مفاهیمی معمولی که درنگاه و زبان متفاوت شیوا مقانلو بدل به کشفی تازه در هزارتوی زندگیآدمهای قصههایش میشود. معنایی که در عین حضورش دائم به تاخیر میافتد و باعث میشود خواننده کتاب را زمین نگذارد و یک نفس دنبال آدمها و قصهها راه بیافتد و فضاهای خاصی که نویسنده با مهارت ویژهی زبانیاش خلق کرده، تجربه کند. برشی از مجموعهداستان «آدمهای اشتباهی» زن، آمرانه و ملتمس، میگوید: «مرا عاشق کن. عاشق خودت، تنت.» شیطان عقب میرود، خندهی آرامی از پایین دلش شروع میشود، بالا میآید، و به غرش هولناک بدل میشود. آسمان هم که تمام امشب از این دو تقلید میکند، میغرد؟ و مردم وحشتزده پنجرههایی را که در خاتمهی باران باز کرده بودند، دوباره میبندند. بیامان قهقهه میزند. «عاشق من؟ عاشق ابلیس؟» زن فارغ این سؤال و جواب، در خواب انگار، در وجدی تنها از آن خود، پیش میآید و دستهایش را دور او حلقه میکند: «همین امشب را به من، به ما، فرصت بده. میخواهم کسی را عاشقانه دوست داشته باشم، و عشق بورزم. این باران تو را برایم آورد. اینجا ایستاده بودم، سیگارکشان، و دعا میکردم هدیهای برایم برسد. لطفاً محکم بغلم کن. مهم نیست اگر دوستم نداشته باشی. فقط کاری کن، اجازه بده، تا من عاشقت شوم.» بعد شیطان را میبوسد، پیشانی و شقیقهاش را. در گذر قرنها، پس از بوسهی یهودا بر چهرهی مسیح، این نادر دفعهای است که شیطان در برابر بوسهای درمانده میشود.