با برقی ناگهانی شروع شد.
برقی ناگهانی و سبز، به درخشش و سرعت صاعقه، آنجا بود و خیلی زود ناپدید شد. آنقدر سریع اتفاق افتاد که سوزی مطمئن نبود اصلاً چیزی دیده باشد، هر چند سرش را از روی تکالیفش بلند کرد و اطراف را نگاه کرد.
پرسید: «چی بود؟»
«چی، چی بود عزیزم؟» مادرِ سوزی از روی کاناپه این را گفت؛ کاناپهای که او و پدرِ سوزی همچنان با لباسهای کارشان، خُمار روی آن ولو شده بودند.
سوزی ابروهایش را درهم کشید. «بابا، تو دیدیش؟»
پدرش روی تبلتش خم شده بود، خبرها را میخواند و زیرلب دربارهی وضعیتِ دولت غرغر میکرد. «چی رو دیدم عزیز دلم؟»
«برق سبز رو. هیچکدومتون ندیدین؟»
مادرش که با حرکتِ سرْ موهای بافتهاش را باز میکرد، سعی کرد خمیازهای حسابی را خفه کند و گفت: «هومممم.»
پدرش با چشمهای پُفکرده، گیجوویج به اطراف اتاق نگاه کرد. «من متوجه چیزی نشدم.»
سوزی لبهایش را به هم فشرد....
-از متن کتاب-