دخترک داشت دور اتاق میگشت، زیر لب آوازی زمزمه میکرد، آرام اشیا را جابهجا مینمود و همچنان پیش خود چیزی میخواند. بِتسی پشت میزش سیخ و جدی نشسته، و سرش را با دقت و توجه نزدیک کتابش برده و امیدوار بود ظاهر متمرکزش جوری به او بفهماند تا میخواهد سکوت برقرار باشد، اما آوازِ زیر لب دخترک همچنان ادامه داشت. به جرّوبحث با او و پرتاب کتابها روی زمین و فریادی از سر دلخوری و اعتراض بر سرش، فکر کرد ـ همانطور که قبلا هم اغلب به این چیزها فکر میکرد ـ اما نمیشد به او توپ و تَشَر زد، اصلا نمیشد؛ در نتیجه صرفاً سرش را گرمِ کتابش کرد.
«بِتسی!»
«هوم...؟» بتسی که هنوز در تلاش بود جوری وانمود کند که مشغول مطالعه است، متوجه شد تا آن لحظه حواسش به همهی جنبوجوشهای داخل اتاق بوده.
«ببین، من دارم میرم بیرون.»
«کجا؟ این موقع شب؟»
«مهم نیست؛ دارم میرم بیرون. کاری هست که باید انجام بدم.»
بتسی نیز پاسخ داد: «خیلهخب، برو.» این که نمیشد با او بداخلاقی کرد، دلیل نمیشد اهمیت چندانی هم به او بدهد...
-از متن کتاب-