صبحها، بعد از صبحانه، از کنار لوح مرمری کوچکی میگذرم که آن را به دیوار بلندی در حاشیهٔ خیابان تکیه دادهاند. مرد مرده را نمیشناختم، اما پس از سالها دیگر تمام مشخصاتش را میدانم، نام و نام خانوادگی و ماه و روز تولد و ماه و روز مرگش را. میدانم که در ماه فوریه، دو روز پس از سالروز تولدش، درگذشته است.
لابد سوار دوچرخه یا موتورش بوده و تصادف کرده. شاید هم شبی، حواسپرت و سربههوا، پیاده میرفته که ماشینی او را زیر گرفته است.
هنگام مرگ چهل وچهار سال داشته. به گمانم درست در همین نقطه مرده، در پیادهرو، کنار دیواری که گیاهانی وحشی و رهاشده به امان خدا از دلش بیرون زدهاند. به همین خاطر لوح را پای دیوار و سر راه رهگذران گذاشتهاند. خیابان سربالایی مارپیچی است پر از پستی و بلندی. کمی خطرناک است. راهرفتن در پیادهرو آدم را به ستوه میآورد. جابهجا ریشهٔ درختان از زمین بیرون زده است و از بعضی جاهایش هم اصلا نمیشود عبور کرد. این است که ترجیح میدهم در خیابان راه بروم...
-از متن کتاب-