رودخانه میغرید و میخواند، میرقصید و خود را بر سینهی سنگها میکوبید. با وجودیکه دهها کیلومتر آمده بود، امّا خسته نبود، هنوز با نشاط و مغرور و سرکش میرفت. ساغر چنان غرق تماشای آن بود که خود را همان رودخانه میدید که از سرچشمهی ازل به بیابان ابد میرود، خاک را میپروراند، گیاه و سبزه و درخت را میرویاند، امّا همیشه تنها و خروشان است. ناگاه بر کتف خود دست لطیف و ملایمی را احساس کرد و بیانی چون نغمه بلبل. هیبتی سبکبال چون فرشتگان و آراسته چون دوشیزگان معبد هِستا یا ونوس که به دیدن آپولون آمده، یا گیشاهای ژاپنی با چشمان بادامی. ساغر سر بر آورد و گفت: ای نسیم بهشت، ای فرشته آسمانها، ای روضه رضوان و خلد برین … برگو تو از کدامین سرزمینی؟ زن که هیجانزده شده بود و از حرفهای مرد چیزی نمیفهمید، گفت: چطور مرا نمیشناسی؟!