تابستان ما، گذرانِ ایّام در ییلاق چِلیِ سُفلی بود. سیدحسن در اصل چلی به دنیا آمده بود. ما آنجا با عموها و پسرعمو، دخترعموها روزها سپری میکردیم. حیاط بزرگی داشت و هر کس در دو اتاق با خانوادهاش ساکن بود. خانههای ییلاقی به سبک و سیاق قدیمترها ساخته شده و حیاطشان پر بود از درختهای متنوع و باغچههای مامان نواز! ما هم دامن دامن خاطرات زیبا دشت میکردیم. نوه عموی من، عبدالرضا، هفت ماه از من بزرگتر و یک پسرعمویم دو سال بزرگتر بود. در سن و سالِ من و حسن چندین دختر و پسر بودیم که کیف روزگار میکردیم. هر روز حداقل یکی- دوساعت مادرهامان خیالشان از پسرها راحت بود و میدانستند در مکانی مشخص بازی میکنند.
هرچند من و سیدحسن آبمان با هم در یک جوی نمیرفت، امّا از حق نگذریم فرماندهی خوبی داشت. البته امکانات و قدرت در دست او بود و اگر پسری هم به نافرمانی فکر میکرد ناگزیر به طمع ماشینها گوش به فرمان حسن میشد...
-از متن کتاب-