"در یکی از روزهای بهاری، آلبرت، موش کوچولوی قصهی ما، یک حلزون توی باغچهی کنار خونشون پیدا کرد.
اونقدر از دیدن اون حلزون هیجانزده شده بود که نمیدونست باید چیکار کنه!
به محض این که واندا خواهرش از در خونه بیرون اومد، آلبرت گفت:
«واندا ببین چی پیدا کردم! یک حلزون! اسمشو گذاشتم فِلَش. این حلزونِ کوچولو دوست جدیدمه! میخوام همه جور حقه و بازی بهش یاد بدم.»
بعد شروع به دوییدن توی حیاط کرد، اما حلزون همراهش نرفت…"