میگویی نمیتوانی تصور کنی که از دست دادن یک فرزند چه حسی دارد.
اجازه بده کار را برایت آسان کنم.
مانند آغازِ پایان دنیای توست.
تصور کن چیزی از زندگیات پاک شده است که بیشترین ارزش را برای تو دارد. برای من، آن چیز رابین، دخترم بود. او فقط یک نوزاد بود که حتی هنوز یک انسان کامل نشده بود. هنوز شخصیت واقعی نداشت. فقط میخورد، خرابکاری میکرد و میخوابید. گاهی اوقات اداهایی درمیآورد، گاهی اوقات قان و قون میکرد، گاهی اوقات هم میخندید. کمی بوی شیر و پودر بچه میداد. دوستش داشتم. او استثناییترین چیز در دنیا بود، حتی وقتی مجبور بودم ساعت هشت سر کار باشم و او ساعت شش برای شیشهشیرش یا تعویض پوشکش مرا بیدار میکرد. حتی وقتیکه جیغزدنهای آخر شبش مرا به مرز عصبانیت میرساند. حتی وقتیکه نمیدانستم چطور او را آرام کنم و سرم به حدی درد میگرفت که فکر میکردم من هم همراه او به گریه خواهم افتاد.
دوستش داشتم.
یک شب بارانی او را در تخت گذاشتم و وقتیکه بیدار شدم، او مرده بود.
آن شب آغاز پایانِ دنیای من بود.