ابرها ماه را با خود میبرند
روی مبل مینشینم
به آن سوی مرزها
که جمجمهام را کوبیدهام
فکر میکنم
من یاد گرفتهام
چگونه حال زخمهایم را بپرسم
آهای…!
جهان!
چرا هیچ جایی برای پاهای ما نگذاشتهای؟
هرجا که میرویم
صدای ساعتهایی که روی مرگ کوک شدهاند
کوچ پرندگان را
در اندام جسدها تغییر میدهند
نشستهام روی مبل
ابرها شعر را با خود میبرند
دیگر میترسم به ماه نگاه کنم
شاید یک بذر از بمبها جا مانده باشد
تا برای بوسیدن دستهایمان
خودش را رها کند