توی ایوان، فاطمه گوشهای نشست، من هم کنارش. از خجالت به هم نگاه نمیکردیم. صدای در آمد، در را باز کردم، مرد محتاجی بود. فاطمه کمی از غذای عروسی را داخل ظرفی ریخت و بهدستم داد. همراه لباس مخمل جدیدش که هدیه پیامبر بود.
خدا عوضتان دهد.
لبخند زدم و پیش فاطمه برگشتم، کمی که گذشت دوباره صدای در آمد، این بار پیامبر بود. بلند شدیم و خوشامد گفتیم. از میان نانقندی و کشمش داخل سبدشان، یک گلابی درآوردند. دونیمهاش کرد، یک قسمتش را به من و نیمه دیگرش را به فاطمه دادند. لبخند روی لبشان جاندارتر شد.
این هم هدیهای از بهشت برای شما.
چه افتخار و عزتی از این بالاتر که از بین فرزندان عَدنان، ما سربلند شدیم.
تو از همه مخلوقات، جایگاه بالاتری داری، طوری که جن و انس به گرد پایت هم نمیرسند.
منظورم علی است. بهترین کسی که پا به جهان گذاشته است.
تو که بزرگوار و اهل احسانی.
حرفزدنش مثل پیامبر بود.