خیلی دوستش داشتم! اما نیکوست در همین آغاز معیّن کنم چگونه و چهقدر، و البته چهحد شناختم نسبت به او ناقص بود...
اِدگار، برادر بزرگ پدرم، در دههی هشتاد قرن نوزدهم بهدنیا آمد، زمانیکه ملکه ویکتوریا شَهبانوی هندوستان شده بود. دهساله بودم، و او نیز پنجاهواَندیسال داشت که آمد با ما زندگی کند. گرچه در میانسالی بود، سنوسالش به چشمم نمیآمد. نه اینکه پیر نمیشد یا نامیرا بود، نه! بلکه آنقدر از قید گذر ایام و گذشتهوآینده رها بود که سنوسالدار بهنظر نمیآمد. بههمینخاطر بچه که بودم، میتوانستم او را درست مثل همسنوسالهای خودم دوست داشته باشم. ه مینطور هم بود...
-از متن کتاب-