حکایت عشق و خوشبختی نوشته مارک فیشر نویسنده و سخنران انگیزشی است.
این کتاب داستان زنی جوان است که در زندگی احساس رضایتمندی ندارد و میخواهد آرزوهایش را تحقق بخشد.
بخشی از کتاب:
نامش میشل بود باری، اگر مدیریت حاضر میشد این زحمتها و تلاشها را با ارتقاء دادن او که این همه سال منتظرش بود جبران کند، میشل حتماً از روی رغبت به این بیگاری کذایی تن درمیداد. ولی زمان میگذشت و او طوری نادیده گرفته شده بود که انگار یا اصلا وجود ندارد یا حضورش محسوس نیست. آن هم با وجود جذابیت و زیبایی چشمگیرش با موهای کوتاه بلوند، بینی کوچک سربالا و چشمهای آبی شوخ و خندان که طبیعتاً مانع از آن میشد که بتواند بدون جلب توجه در جایی حضور داشته باشد. او کتابهای زیادی برای آموختن روشهای مختلف کسب موفقیت خوانده بود، ولی تمام آنها فقط به صبر داشتن و نتا یج خوب آن تکیه و سفارش میکردند. مدام از خود میپرسید که آیا این پافشاری و مقاومت نوعی سماجت احمقانه محسوب نمیشود و آیا از این نوشتههای کسلکننده که جز پر کردن جیب نویسندگان آنها خاصیت دیگری ندارند؛ میشد چیز به درد بخور دیگری برداشت کرد؟... وقتی از این ناامیدیها و درجا زدنها به ستوه میآمد از آنجا که با وجود طبیعت شاد، بیشتر اوقات دلخور و غمگین بود از خود میپرسید چه میشد اگر خود را با این ایدهآل خاص گول نمیزد؟ خطایی هر چند کوچک و پیش پا افتاده ولی شدیدا مخالف و مانع موفقیت.