درست هنگامیکه دارم با موجی از این احساسات عجیبوغریب از مسیرم پرت میشوم، عبارت آشنایی از "شاه رنگپریده" میبینم که وقتی پیشنویس آن را در پوشهاش قرار میدادم به من لبخند زد: "قلب آدمی، سادهلوح است." شوخی نمیکنم. هر روز در حال سروکله زدن با موضوعات بهخصوص و باارزش هستم، تا جایی که این خطر وجود دارد که تبدیل به عادت شود و دیگر حواسم جمع نباشد. این کار هم فرق چندانی با آنها نباید داشته باشد. اما این نزدیکیای که با فرایند نوشتن کس دیگری حس میکنم با سؤالات سختی که بارها و بارها پرسیده میشود و احساس مسئولیتی که باید هر ذرهی کوچکش را بهدرستی نگهداری کنم، باعث میشود که این کار به نظرم غیرممکن بیاید. آنقدر زندگی در اینجا هست که برای جمعآوری آنها در جعبهها و پوشه به یک "بازیابگر" نیاز است.