پسربچهای در یک روز طوفانی گم میشود. از مدرسه خارج میشود و دیگر کسی خبری از او ندارد. بچهی خاموش داستان همین گم شدن است. اینکه نبود این بچه چطور مادرش را از پا در میآورد؟ ۱۰ سال بعد از گم شدن بچه مادربچه که در شرایط نامساعد این سالها شوهرش هم او را ترک کرده است ازدواج مجدد میکند و باردار میشود. درست وقتی زندگی او میرود که به مسیر معمول خودش برگردد و این فقدان ۱۰ ساله را فراموش شود، پسربچهاش پیدا میشود. پسربچهی او حرف نمیزند و معلوم نیست که در این ۱۰ سال چه بلایی بر سر او آمده است؟