وقتی از جنگ تحمیلی صحبت به میان میآید، تمامی مردم ایران به یاد شهدا و رزمندگان میافتند. جانبازان و اسرایی که سالیان زیادی است که دارند ترکشهای روحی و جسمی آن دوران تحمل میکنند. در بین این عزیزان هم هستند کسانی که هرگز نام آنها را در تاریخ نشنیدهاید. افرادی که در فرایند جنگ آسیبهای جدی دیدهاند و گرفتار دشواریهای ناتمام جنگ شدهاند. به همین منظور محمدامین چیتگران با نوشتن کتاب مرلین مونرو غمگین نیست، به داستان زندگی این افراد میپردازد. کتابی که در روایت تاریخی آن اصل امانتداری رعایت شده و تمامی نامهای آن واقعی هستند.
مرلین مونرو غمگین نیست، کتابی که خواندن آن با روح شما سروکار دارد
کتاب دارای نام و طرح جلد بسیار جذابی است. داستان با روایتی مملو از جزئیات از خانوادهی منوچهری آغاز میشود. در فصل بعد نویسنده به سراغ یونس، پسر این خانواده میرود و یک فصل را به او اختصاص میدهد. بعد از مرزهای این سرزمین دور میشود و به بغداد میرود و چند داستان در آنجا روایت میشود. کل کتاب به همین صورت شاخه به شاخه میگذرد. در طول داستان نویسنده برای معرفی شخصیتهایش هی به گذشته فلش بک میزد و شما در گذشته و آینده مدام در رفت و آمد خواهید بود. برای از دست ندادن خط اصلی داستان، باید با تمرکز کافی به مطالعه کتاب بپردازید.
در کتاب مرلین مونرو دو داستان به صورت موازی در جریان است. یکی در ایران و دیگری در عراق آن دوران که در دستان صدام بود. نقطهی اتصال این داستانها و روایتهای مربوط به آنها، زندگی افراد عادی و معمولی است که بدون انتخاب درگیر جنگ شدهاند. انسانهایی که در شرایطی زندگی میکنند که حق انتخاب در آن جایی ندارد و اگر بخواهند انتخابی داشته باشند باید هزینهی گزاف آن را بدهند.
این کتاب جز داستانهای مربوط به دفاع مقدس قرار میگیرد. اما در کتاب مرلین مونرو غمگین نیست محوریت داستان جنگ نیست. حتی شرایط سیاسی و اجتماعی هم موضوعیت ندارد. در این کتاب نویسنده تمرکزش را روی انسان گرفتار در شرایط میگذارد. رنجها و حسرتها و محکوم بودن به تنهایی. این آدمها میتوانند صدام حسین و خانوادهاش باشد یا میتواند رضا شمس آبادی بیدگلی باشد که به جان شاه، در سال ۱۳۴۴ سوءقصد کرده بود باشد و یا هرکسی که نامش در این کتاب آمده است.
کتاب مرلین مونرو غمگین نیست چاپ اول است و در ۳۵۲ صفحه به همت انتشارات اسم چاپ شده است.
چرا باید کتاب مرلین مونرو غمگین نیست را بخوانیم؟
برای جواب به این سوال فقط کافی است که به تکه نامهای که در پشت جلد آمده است توجه کنید:
سلام!
غلط پشت غلط! این روش دلبری نیست آقا. دو خط حافظ و بیدل دهلوی بخوانید تا ببینید این نیست راه کام گرفتن از معشوق. علیایحال درست نیست این طور در عموم و جمع خودنمایی. سادهلوحانه است.
با احترام، پریسا
با محمدامین چیتگران بیشتر آشنا شوید
محمدامین یک جوان نویسنده متولد سال ۱۳۶۸ است. وی خود را اینگونه معرفی میکند: من یک عدد مثلاً نویسنده! محمدامین چیت گران که هیچ دغدغه و دردی جز کتاب ندارد ... .
از دیگر کتابهای محمدامین چیت گران میتوان به روح سرگردان خیابان بهبودی هم اشاره کرد. او در زمینهی پادکست هم فعالیت دارد و میتوانید پادکست داستان شب او را در فیدیبو گوش دهید. پادکست داستان شب، از داستانهای متعددی چون: برسد به دست آقای رئیس جمهور، تجاوز در شب یلدای آقای نویسنده، لونا یونا و خدای یونس، فروپاشی، مادمازل و ... تشکیل شده است.
این کتاب برای چه کسانی مناسب است؟
فیدیبو این کتاب را به تمام کسانی که به خواندن رمانهای رئال علاقه دارند و ارادتی نسبت به هشت سال دفاع مقدس در قلبشان وجود دارد پیشنهاد میدهد. شما میتواند برای دانلود pdf و مطالعهی نسخهی الکترونیک آن به وبسایت فیدیبو مراجعه کنید.
در بخشی از کتاب مرلین مونرو غمگین نیست میخوانیم ...
چشمهایم را از درد روی هم فشار میدادم و پشت پلکهایم تصویر سحر با آن موهای بافته را میدیدم که روبه روی سرهنگ عراقی ایستاده بود و اشک میریخت. دستهایش را دور تنش حلقه زده بود که از تنش مقابل دستهای کثیف آن مردک هرزه محافظت کند. مردها در شهر زنهایشان را میکشتند. وقتی میان گلهی عراقیها گیر میافتادند زنها و دخترهایشان را خودشان میکشتند که گیر چنگالهای آن بیشرفها نیفتند. یکی از مردم شهر برایم تعریف کرد وقتی زنش را با سر شکسته آورد بیمارستان و گفت که خیال کرده بود یک عراقی دنبالشان بوده و سر زنش را خودش با سنگ شکسته تا بمیرد اما دست عراقیها نیفتد. گریه میکرد. از بدبختی بود که گریه میکرد. قسم میخورد که دوستش داشته. قسم میخورد که این تنها راه نجات زنش بوده. صدای گریههایش در گوشم تکرار میشد و باید اسلحه را از کمر یکی از سربازها میکشیدم و اول سحر و بعد خودم را خلاص میکردم؟ باید کسی را که دوست میداشتم با دست خودم به قتل میرساندم تا کسی به جسم و جانش تجاوز نکند؟ باید در یک لحظه کار را تمام میکردم و نمیگذاشتم دست هیچ کس بخورد به تنی که آرزوی لمسش به دلم مانده بود؟ چه کار باید میکردم؟ دلم میخواست فریاد بکشم. هر لحظه منتظر بودم شکنجه تمام شود. نه چون از درد کلافه بودم که درد چیزی بود که از آن غروب با شکنجه یا بی شکنجه با من جفت شده بود؛ میخواستم شکنجه تمام شود تا آن چنگال را از گلویم باز کنند و من فریاد بکشم. شاید اگر فریاد میکشیدم آن همه عقده که دل و جانم را به هم میدوخت باز میشد. اگر فریاد میکشیدم شاید آن سنگی که پشت گلویم راه نفسم را بسته بود در هم میشکست.