چیزی که میخوام دربارهش حرف بزنم، ایدهی بسیار سادهای دربارهی طبیعته. میخوام چند کلمهای از طبیعت بگم، چون خیلی وقته در موردش حرفی نمیزنیم. میخوام از خاک، زنبورها، گیاهها و حیوانات حرف بزنم، و ابزار بسیار سادهای که بهتازگی پیداش کردم رو باهاتون در میون بذارم. اگر چه چیزی که میخوام بگم واقعاً چیزی بیشتر از یه فریب ساده نیست؛ دربارهی تکنولوژی هم نیست. من فکر میکنم این ابزار برای تغییر رابطهی ما با دنیای طبیعی و گونههای دیگهای که بهشون وابستهایم، بسیار قدرتمنده. و این ابزار بسیار سادهایه. اون نگاه کردن به جهان و خودمون از زاویهی دیدِ گیاهها یا حیواناته. این ایدهی من نیست، به ذهن افراد دیگهای هم خطور کرده، اما من سعی کردم ایده رو به یه جاهایی برسونم.
بذارید بهتون بگم که این ایده رو از کجا آوردم. مثل بقیهی ایدههام، مثل بقیهی ابزارهایی که تا به حال استفاده کردم، ایده رو توی باغ پیدا کردم. من باغبانیام که خودش رو کاملاً وقف کارش کرده. هفت سال پیش، روزی که داشتم گوجه میکاشتم، اولین هفتهی ماه مه بود. اینجا نیوانگلنده، وقتی درختهای سیب شکوفه میدن، ابرهای سفید بالاسرشون تو آسمونه. من اینجا داشتم تکههای بزرگ میکاشتم، سیبزمینیها رو میچیدم. زنبورها روی درخت مشغول کار بودن؛ زنبورهای گاوی هم همهچیز رو مرتعش میکردن.
یکی از چیزهایی که در مورد باغبانی دوست دارم اینه که تموم تمرکزت رو نمیگیره، صدمه نمیبینی، مثل نجاری نیست و کلی فضای ذهنی باز بهت میده تا بتونی فکر کنی. اون روز عصر توی باغ، همونطوری که کنار زنبورهای گاوی مشغول بودم، از خودم پرسیدم: من و این زنبورهای گاوی چه نقاط مشترکی با هم داریم؟ نقشهامون توی اینجا چقدر مشابه و چقدر متفاوته با هم؟