بیشتر از ۲۰ سال از وقتی کار تو آفریقا رو شروع کردم میگذره. اولین معارفهی من تو فرودگاه آبیجان تو یه صبح گرمِ ساحل عاج بود. تازه از وال استریت اومده بودم بیرون. موهام رو مثل مارگارت مید کوتاه کرده بودم، همهی وسایلم رو فروخته بودم و فقط با چیزای ضروری مثل چند تا کتاب شعر و لباس و البته یه گیتار اومده بودم آفریقا. میخواستم دنیا رو نجات بدم و فکر کردم بهتره از آفریقا شروع کنم.
اما چند روز از رسیدنم به آفریقا گذشته بود که چندتا زن اهل غرب آفریقا عیناً بهم گفتن که «لازم نکرده آفریقا رو نجات بدی، ما هم نمیخوایم. خیلی ممنون.» خیلی جَوون بودم، ازدواج نکرده بودم، بچهای نداشتم، خیلی خوب آفریقا رو نمیشناختم و به علاوه فرانسویم هم اصلاً خوب نبود. برام دوران سخت و دردناکی بود. هنوزم که یادش میافتم احساس حقارت بهم دست میده.
به نظرم شکست میتونه در عین حال نیروی انگیزشی فوقالعادهای باشه. به کنیا رفتم، تو اوگاندا کار کردم و تو سال ۱۹۸۶ با گروهی از زنهای روآندایی آشنا شدم که ازم خواستن به کیگالی برم و تو تأسیس اولین شرکت سرمایهگذاری خُرد تو کیگالی بهشون کمک کنم. کمکشون کردم و اسمش رو هم گذاشتیم «دوتریمبِره» به معنی «با اشتیاق به جلو حرکت کن.» و همزمان که مشغول کار بودیم متوجه شدم که کسبوکارهای زیادی وجود نداره که هم زنها راه انداخته باشن و هم موفق شده باشه.