تا دقایقی دیگر خورشید غروب میکند و همۀ زمین و آسمان و موجودات آن بیاراده و طبق قانونی ازلی و الهی و فارغ از هرگونه شعور و آگاهی به سوی خواب و فراموشی کشانده میشوند. اما در وجود من چیزی سر بر میآورد. آرام و بیصدا و در خاموشی پراسرار خود، از فراز تپۀ محقر قلبم خورشیدی طلوع میکند، آنگونه که ناگهان خود را در برهوت و برزخ وجودم تنها و سرگردان مییابم.
میدانم زندگی اسرار فراوانی دارد و بیگمان یکی از آنها به من تعلق دارد. مدتهاست به این راز آگاهی یافتهام و همچنان آن را در پردههای خاموشی و سکوت از چشم اغیار پنهان نگاه داشتهام. چه روزها و شبهای بیشماری راجع به این ماجرای عجیب و غیرقابل باور اندیشیدم. اما باور و گمانم مثل غبار از هم پاشید و همچون موج فرونشست و همانند بخاری محو شد و یا در انبوه ابرهای زندگی برفراز سرم گموگور شد. من ماجرای این گنج آسمانی، این عشق باستانی را سالهای سال است که در گوشۀ قلبم، در کنجی از روح حیرت زدهام مخفی کردهام تا هیچ موجودی هرچند کنجکاو و جستجوگر به آن دسترسی پیدا نکند زیرا همه اجزای وجودم، همه احساس و آگاهیام از یک حقیقت جنونانگیز حرف میزنند و آن اینکه این گنج باستانی، به من تعلق دارد. این هدیۀ آسمانی ماجرای عجیبی دارد که هر کس بشنود انگشت حیرت به دهان خواهد گرفت. این حکایت قداست هزار رویای صادقه را دارد و اگر تقدیر آنگونه رقم زده باشد که این داستان پراسرار نقش کاغذ شود آن وقت دست به کار میشوم و اجازه نخواهم داد حتی یک خیال شیطانی و یا یک وسوسۀ بیهودۀ دنیایی به حریم آن تجاوز کند.