پییر، قبل از آندره و همسرش به خانه آنها رسید. مانند یکی از افراد خانواده به دفترکار شاهزاده آندره رفت و بیدرنگ ـ طبق عادت ـ روی نیمکت دراز کشید و اولین کتابی را که روی قفسه بود، برداشت و پیش روی خود گذاشت و دستها را زیر چانه زد و از وسط آن شروع به مطالعه کرد.
شاهزاده آندره هنگام ورود به دفتر کارش، دستهای سفید خود را به هم مالید و گفت: «خب! بالاخره برای کار تصمیم گرفتی؟ میخواهی افسر سواره نظام شوی یا دیپلمات؟»
پییر روی نیمکت نشست و پاهایش را جمع کرد و گفت: «اگر حقیقت را بخواهید هنوز نمیدانم چه باید کرد؟ نه از آن کار خوشم میآید و نه از این.»
ـ اما آخر باید تصمیم گرفت؟ پدرت منتظر است.