درست از ساعت شیش و سی و هفت دقیقۀ عصر تا همین الان که عقربه داره میره روی هفت و بیست و سه دقیقه، نگاهم مثل عروسک قفل شده روی سیب زرد کوچیک چروکیدهای که بغل یه انار بزرگ، تو ظرف روی میز نشسته. احساس میکنم یه چیز که نه، خیلی چیزها رو میخواد به من بگه، آدمها اگه یه درصد هم بهش فکر کنن و نگاه غمانگیزِ اون رو ببینن، میگن حتماً به این خاطره که خورده نمیشه؛ اما به نظر منی که زیادی رؤیاپردازم، غم نگاهش از این حرفها خیلی سنگینتره. اونقدری که میتونی چندتا پاکت سیگار بهمن و یه جاسیگاری بزرگ رو با یه بسته دستمالکاغذی دولایه براش بیاری و یه فولآلبوم آهنگ غمگین دانلود کنی و بگی: «من اینجام که بشنوم.»
با صدای به هم خوردن در حیاط، نگاهم از سیب زرد کوچولو گرفته شد و افتاد روی تابلوی شام آخر، درست روی صورت سمت چپی عیسی مسیح. یه نگاه کلی به همۀ آدمهای تابلو انداختم و تو دلم بهشون گفتم:
«میدونم که میدونین درد این سیب چیه!» احساس کردم همه، حتی عیسی مسیح، به نشونۀ تأیید سری تکون دادن. وسط اینهمه گرفتاری و گرونی و بیماری و… اگه یه آدم معمولی بفهمه دغدغۀ الان من، غم نگاهِ یه سیب زرد کوچیک چروکیدهست، میگه خوش به سعادتت که فارغ از غم جهانی. اما من امشب تو نگاه همین سیب زرد کوچیک چروکیده، عظمت رو دیدم. برای همین زود از دوستهای خوشگلش جداش کردم و بردمش تو اتاقم. همیشه به این اعتقاد داشتم و دارم که تو دنیا هیچ چیزی اتفاقی نیست. این سیب من رو انتخاب کرده که سنگ صبورش باشم و باهام حرف بزنه. البته من هرگز وادارش نمیکنم به درددل کردن، کاری که هیچوقت نکردم. هر حرفی باید به موقع زده بشه. زورکی باشه قشنگ نیست، واقعی نیست. برای همین صبر میکنم تا وقتش برسه…