شراب تلخ بیاور که وقت شیداییست
که آنچه در سر من نیست بیم رسواییست
چه غم که خلق به حسن تو عیب میگیرند
همیشه زخم زبان خونبهای زیباییست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشاییست
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهاییست
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغهای دریاییست
این رقص موج زلف خروشندۀ تو نیست
این سیب سرخ ساختگی، خندۀ تو نیست
ای حسنت از تکلّف آرایه بینیاز
اغراق، صنعتی است که زیبندۀ تو نیست
در فکر دلبری ز من بینوا مباش
صیدی چنین حقیر، برازندۀ تو نیست
شبهای مهگرفتۀ مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشندۀ تو نیست
گمراهی مرا بهحساب تو مینهند
این کسر شأن چشم فریبندۀ تو نیست
ای عمر! چیستی که بههرحال عاقبت
جز حسرت گذشته در آیندۀ تو نیست