روزی در یکی از محلههای قدیم تهران روی سکویی نشسته بودم و به بنایی تاریخی و قدیمی نگاه میکردم که ناگهان مردی نزدیک شد و کنارم نشست. سلامی داد و گفت:
ـ من ایرانی نیستم امّا فارسی بلدم. دوست دارید با سرنوشت من آشنا بشید؟
نگاهش کردم. با تبسمی بر لب منتظر پاسخم بود. چشمانش تا عمق وجودم نفوذ میکرد. مانده بودم چه بگویم که دوباره به حرف آمد وگفت:
ـ بد نیست با سرنوشت من آشنا بشید.
ـ ببخشید آخه من شمارو اصلاً نمیشناسم.
ـ مهم نیست با هم آشنا میشیم!
بعد دست کرد در جیبش دفترچهای را بیرون کشید و آن را به دستم داد. من مات و متحیّر آن را به دست گرفتم و تا آمدم حرفی بزنم یکدفعه گرد و غبار و باد تندی برخاست و کمی بعد همین که چشم گشودم او رفته بود. دور و برم را خوب نگاه کردم. هیچکس نبود. حیرتزده و متعجب در جای خود نشستم در حالی که دفترچهای با جلدی چرمی و مشکی در دست داشتم. دوباره نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ ردی از او نبود و من آنقدر کنجکاو شدم که بیمعطّلی و بیاعتنا به بنای قدیمی در آن هوای غبارآلود دفترچه را گشودم...