همه چیز از هجوم مورچگان بر غباری از قند و شیرینی آغاز شد. حتی خلقت آسمان و مخلوقات و نیز احساس کردن من. این گفتار رمزگونه مثل هوا، مثل نسیمی در فضا موج میخورد و در این میان من داستان شگفتانگیز هستیام را آغاز میکنم. آری، بیگمان از همان لحظهای که میپندارم باید ماجرا از آنجا آغاز شده باشد، در حقیقت فراموشی و نادانی من جلوهگر شده است.
به گمانم صبح بود و شاید ساعتی نیز از طلوع خورشید مقتدر میگذشت. من به قصد ریختن مشتی قند در قندان نقرهای خودم بسوی پنجره برگشتم و در حالیکه مشتم را باز میکردم سواحل آسمان نیلی و درختان سبز برابر دیدگانم، عقلم را ربودند.
و تقریباً دو ساعت بعد بود که ناگهان هجوم مورچگان را بر لبه سنگی پنجره به چشم دیدم همان لحظه بود که پنداشتم من در ژرفای نادانی و حماقت خود فرو میروم. بعد از آن که این منظره مرا تکان داد نمیدانم چرا بیاختیار لبخندی زدم. در آن زمان که به نظر میرسید تا غروب آفتاب ساعتها کار دارد، من موفق شدم قدرت شگفت خدا را نظاره کنم. و دقیقاً در همین لحظهها که عدهای این داستان کهنه و قدیمی را با چشمی معمولی خواهند نگریست، من در لابلای یک حکایت نادر و عجیب گم میشوم.
نمیدانم چرا مدتهای مدیدی برای آنچه که میخواهم بنویسم، صبر پیشه کردهام. آیا شروع هر کاری باید در شرایط خاص و مخصوص به خودش صورت بگیرد یا تنها اراده به انجام آن کار کافی است؟ تقریباً دو سال پیش بود که تصمیم گرفتم این ماجرای شگفت را بنویسم. اما نشد. آن چه را که خیال نوشتنش را دارم یک حکایت ساختگی نبوده و نیست...
-از متن کتاب-