چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و کمحرف میزد. با تنبلی و بیمیلی از اینطرف و آنطرف میرفت و برمیگشت و بیشتر وقتها از مادرش عقب میافتاد. مادر خیال میکرد بچهاش کسالتی دارد که بهزودی برطرف خواهد شد، امّا نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!