دستگیر
ما را به حال خود ای دستگیر هرچه هست
یک دم مکن رها که رود هرچه بود و هست
از دست چون رود هر کشتهای که کاشتیم
افسوس روید از آن پس ز خاکی که داشتیم
با دست تو به جهان گره کور و بسته چیست
چون راهبر تویی به راه سفر، راه، بسته نیست
دردی نهفته در دل از آن، نالهها چو مرغ شب
چون شعلهها به آسمان رود از جان غرق تب
من ماندهام به اول راهی پر از فراز و نشیب
درمانده، چشم سوی تو ای آشنای هر که غریب
آنجا که میرسد ز دیو خشم و ز میلی بسان دد
هر دم گزند و بد برسد ز چار سو، خارج از عدد
از مهر و لطف رویتان که برابر به آن ز شعله کم
خورشید و کهکشان و هرچه در آن آمد از عدم
وز آبروی شما گر نشود سرد مرا جان غرق تب
گردم هلاک دست دیو و روم از نور سوی شب
-از متن کتاب-