دختری گلدار، گرفتار خار و برگ درختی وحشی، جامه تکان میداد، نگاهی به هم انداختند. پاشنه را محکم کردند و دل به کوه زدند. میانهی راه خسته شدند. نشستند و دوباره چنگ به سینه کوه انداختند تا به قله رسیدند. آنچه نصیبشان شد فقط یک پیراهن خالی بود که عطر گلهای غریبش، به مشامشان آشنابود.
حاشیهی غربی روستا، بچههای قد و نیم قد، گردبادِ قدبلندی را تعقیب میکردند. گردباد، کاه و پوشال صحرا را در شکلی میناتوری پیچ و تاب میداد. دختری با پیراهن گلدار، در میانهی گردباد، نیلوفرانه میرقصید و از روستا فاصله میگرفت.