«تو مطمئنی؟»
«آره، هیچکس باهاشون نیست.»
«خیلی خب. تو برگرد تو ماشین.»
«همون اول که دیدمشون فهمیدم کسی باهاشون نیست.»
«گفتم تو برگرد تو ماشین!»
«عشق کردی چی واسهت ردیف کردم، قاسم؟»
«قاسم و زهرمار! مگه صد دفعه نگفتم به من نگو قاسم، لندهور؟»
«خیلی خب، غلام. حالا هر چی.»
«یهبار دیگه به من بگی قاسم، ننهتو میآرم جلوِ چشمت. شیرفهم شد، ننهسگ؟»
مراد توی اتوبوس را نگاه کرد. قاسم گفت: «به آدم یهبار حرف میزنن. تن لشتو ببر تو ماشین.»
مراد هنوز داشت دو دختری را نگاه میکرد که داشتند از راهروِ میان صندلیها، پشت بقیهی مسافرها، آهسته به جلو حرکت میکردند. قاسم برگشت توی صورتش. خواست حرفی بزند، اما فقط چشمغره رفت. مراد سریع از کنار اتوبوس نارنجی، که چند قدم آن طرفتر پارک کرده بود، گذشت و توی تاریکی ناپدید شد. قاسم رفت سمت اتوبوس. دختری که جلوتر حرکت میکرد و ژاکت قهوهای به تن داشت، به راننده چیزی گفت و از ماشین پیاده شد. دختر دیگر، که چمدان قرمز کوچکی را با هر دو دست گرفته بود، پشتسرش از پلکان اتوبوس پایین آمد. همان جا جلوِ در، شال صورتی بلندی را پیچید دور گردنش. قاسم جلوتر رفت. آهسته گفت: «تاکسی دربست؟»
صدای مردی را پشتسرش شنید که گفت: «رسالت، تهرانپارس، دو نفر.»
برگشت و به مرد چاقی نگاه کرد که کلاه پشمی روی سرش کشیده بود و دستهای مشتشدهاش را گرفته بود جلوِ دهانش و از لای انگشتهایش بخار بلند میشد. دو دختر رفتند کنار صندوق اتوبوس که درش باز بود و چند نفر از مسافرها مقابلش ایستاده بودند. ..
-از متن کتاب-