کارتر نُواک هر چه تلاش کرد و زور زد نتوانست در را باز کند. با تمام قدرت در را به سمت خودش کشید و بعد آن را دوباره هُل داد. اما فایدهای نداشت. کارتر با عصبانیت دستهایش را مشت کرد و به در کوبید.
«لعنت بهش!»
زنجیر کلفتی دور دستگیره پیچیده بود و قفل سنگینی هم از آن آویزان بود. جمعه شب بود و کارتر پشت درهای بستهی دبستانِ باز آلدرین مثل یک زندانی گیر افتاده بود. او باز هم درِ جلویی را هُل داد. صدای به هم خوردن درها در راهرویی با دیوارهای رنگورورفتهی سبز و زمینی موزاییکی پیچید. دختری با شلوار جین و کاپشن ورزشی به او زُل زده بود؛ دختری به نام اِزمی. لاغر بود و قدبلند با اخمی در پیشانی.
اِزمی سرفهای کرد تا چیزی بگوید که کارتر به او نگاهی کرد و گفت: «چی گفتی؟»
اِزمی گفت: «اینطوری در رو میشکنی.»
کارتر پرسید: «مگه تو مامانمی؟»
«من؟! منظورت چیه؟»
کارتر گفت: «پرسیدم مگه تو مامان منی؟ چون فقط اون میتونه به من بگه چیکار بکنم یا چیکار نکنم. پس کاری به کار من نداشته باش.»...
-از متن کتاب-