خیره ماندهام به تنِ بیسرِ مرد عراقی. به خونی که اطراف جسدش ریخته. به رگهای مُقطعی که از بُریدگی گردن بیرون جهیدهاند…
صدای پریچهر به خود میآوردم. «یهبند سرِت تو گوشیه ها.»
سر میکشد که نگاه کند. نمیگذارم. حیف چشمهای پریچهر که بیفتد به این تصاویر. این عکسها پُرِ مرگاند. مرگ میآورند. مرگ کجا و چشمهای سرزندهی پریچهر کجا؟
اخمها را در هم میکشد. چین میافتد میان کمان ابروهاش. «نکنه داری با دخترها چت میکنی؟»
جوابش را نمیدهم تا دوباره بگوید. صدای پریچهر نه یک صوت که انگار یک هستی مجسّم است. میبینمش. مثل این آفتاب پاییزی. مثل این درختهای چنار. مثل کلاغها که قارقارشان یکبند توی گوشمان زنگ میزند و حتی وقتهایی که نیستند، وقتهایی که سر شاخهی چنارها خلوت است، باز هم این قارقارشان هست. مثل این پسرها و دخترهای کیفبهدست که لابد دارند از کلاس برمیگردند. مثل اساتید کتوشلوارپوش که اینجا و آنجا پنهانی، دور از چشم دانشجوها، سیگار دود میکنند و بعد تنداتند میانبُر میزنند از وسط درختها تا به کلاس بعدیشان برسند…
پریچهر پشت میکند و راه میافتد.
«کجا؟»...
-از متن کتاب-