دکترها جوابم کردهاند. هیچکس سعی نمیکند چیزی را ازم پنهان کند. نه دکترها، نه زنم، نه بچههام. نه حتی کوچکترین نوههام، سیما و کیان. آنها هم همانطور که روی زانوهام نشستهاند میتوانند سرشان را بالا کنند و تو صورتم بگویند: «بابابزرگ، داری میمیری!» اگر این را نمیگویند حتماً از ترس بزرگترهاست؛ مبادا بهشان چشمغره بروند، لبگزه بکنند که: «این فضولیا به شما نیومده!»
میگویم: «میخوام یه کم بخوابم.»
زنم میگوید: «یه لقمه غذا بخور بعد بخواب، یه هفتهس لب به چیزی نزدهای.»
دوباره میگویم: «میخوام یه کم بخوابم.»
هنوز سرم روی بالشت نرسیده، خوابها هجوم میآورند؛ انگار همهشان درست پشت پلکهام رج زده بودند و منتظر بودند پلکهام روی هم بیفتند، همدیگر را هل بدهند و خودشان را جلو بیندازند... خواب میبینم... خواب میبینم... خواب میبینم... حالا برزخآبادم... بلند میگویم: «من مندلم... محمدعلی... من برگشتهم... من برگشتهم...»
تمام کوچه پسکوچههای برزخآباد را میگردم... دیوارهاش را بو میکشم... ساق و سالم شدهام... تمام روز میگردم. سیر نمیشوم از گشتن... حالا دمدمای غروب است. چقدر گشنهام! درِ نزدیکترین خانه را میزنم، چند بار... صدایی میگوید: «کیه؟»
میگویم: «منم، مندل... محمدعلی.»