که باشم من که مانم بر در دوست
جهان و اهل آن شد مظهر دوست
اگر سیّارهای باشم در افلاک
روم گردون شوم دور سر دوست
شوم چون عالم لاهوت بی رنگ
که تا شرحی دهم از دفتر دوست
نظر گر بر منش نبود عجب نیست
که غیر از گل نباشد منظر دوست
خدا داند که این هم لطف او بود
که بوسیدم من مسکین درِ دوست
نه آنم تا شبی آید برم یار
نه آن تا شب روم اندر بر دوست
اگر «قدسی» شوم خوانند شاید
رفیقان شعر من در محضر دوست