وقتی سمی، چکاوک کاکلیِ جوان از خواب بیدار شد، انگشتهای پاش از سرما یخ زده بودن.
با اینکه هنوز مهرماه بود، سرما به بند بند خونهاش توی مدار قطب شمال نفوذ کرده بود.
سمی به خودش لرزید، کمی بخاطر سرما، کمی بخاطر هیجانی که داشت.
اگه قرار بود انقدر هوا سرد بشه، بهتر بود که هرچه زودتر اولین سفرش به سمت جنوب و کشور پاناما رو شروع میکرد.
سمی از بزرگترها در مورد پاناما شنیده بود.
اونها میگفتن تمام طول سال، حتی شبهاش گرمه.
حتی شنیده بود که بعضی از پشه ها توی پاناما به بزرگی چکاوکها هستن.
البته مطمئن نبود که باید این حرف رو باور کنه یا نه.