برای رسیدن چنین روزی خدا میداند چه قدر لحظه شماری کردم؛ حتی آن روز که با تورج، پسر همسایهمان، دعوایم شد. البته تقصیر خودش بود. من که کاری با او نداشتم. روداری کرد، هلش دادم. بس که لاغر مردنی است، افتاد زمین. سرش خورد به جدول پیاده رو و شکست. تورج که جیغ کشید، مادرش پرید وسط کوچه، خیلی ترسیده بودم.
دویدم طرف امام زاده و تا شب آن جا قایم شدم. چه قدر به خدا التماس کردم تا کاری کند که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود و بلایی سر تورج نیاید. راستش توی آن هیروویر، برای رسیدن چنین روزی، هم خیلی نذرو نیاز کردم، هم کلی بدهکاری بالا آوردم.
یک ساعت است که سرکوچه ایستادهایم؛ منو حجت واحسان و تمام بچههای ریز و درشت کوچهمان. کارحجت و احسان است؛ همه را خبر کردهاند. آخرش میآید. خدا میداند چند سال است که منتظرش هستیم...