لحظهای که تابلو را با زور و زحمت بالا بردند و نصب کردند، فقط حس کردم این یک شوخی است. اسمم وسط خیابان زده شود تا هزار نفر آدم آن را بخوانند!
آن هم در حالی که هنوز در این مملکت هزاران نفر پیدا میشوند که زنشان را به اسم پسر بزرگشان صدا میکنند. اصلا درب باز مطب رو به خیابان و آن تابلو خوفآور بود. از آستانه آن در، هر کسی ممکن بود وارد شود و به داخل بیاید. هیچ حائلی بین دنیای خصوصی و خیابان وجود نداشت. یک دفعه به دنیای باز پرتاب شدم. این دومین بار در عرض دو سال اخیر بود که پرتاب میشدم.
حالا ما بودیم و خیابان. خوب که به آن فکر میکردم عجیب بود.