فرمانده سپاه دشمن، عمرِ سعد، یکی از سربازان را کنار کشید و گفت: «نامت چیست؟»
سرباز، نگران و هراسان، گفت: «غلام شما، حارث!»
ـ از کجا آمدهای؟
ـ غریبهام. از راه دور میآیم.
ـ آمدهای غنیمت جمع کنی؟
حارث، سرش را پایین انداخت.
عمرِ سعد، نگاه تیزش را به روبهرو دوخت و گفت: «میخواهم مأموریتی به تو بدهم. آمادگی انجام آن را داری؟»