برادر من سمی، دانش آموز یک مدرسهی دیگه بود.
صبحها که من منتظر اتوبوس مدرسهام میایستادم، اون منتظر اتوبوس مدرسهی خودش بود.
مامان میگفت دلیلش اینه که اون خیلی خاصه.
میگفت که سمی همه چیز رو جور دیگهای یاد میگرفت، برای همین نمیتونست به مدرسهی من بیاد و باید به مدرسهی خودش میرفت.
ولی من بعضی وقتها از این موضوع ناراحت میشدم و دلم میخواست که اون با من بیاد و توی اتوبوس پیشم بنشینه.