این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و … اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.