برای رفتن به سر کار آماده میشوم. همینطور که موهایم را حالت میدهم، صفحۀ فیسبوک را بالا میآورم؛ پستی که هشت ساعت پیش بارگذاری شده، تا حالا ۲۲ بار به اشتراک گذاشته شده و ۸۷۵ نفر آن را پسندیدهاند. پیراهن و دامن مشکی پشمی خود را میپوشم، گزینۀ بهروزرسانی صفحه را میزنم. زیر کاناپه دنبال کفشهای تخت مشکیام میگردم. دوباره بهروزرسانی میکنم. اتیکت طلایی اسمم را به یقهام وصل میکنم، دوباره بهروزرسانی میکنم. هر لحظه، تعداد پسندها بالا و بالاتر میرود و تعداد نظرات چندبرابر میشوند.
«تو خیلی قوی هستی!»
«تو خیلی شجاعی!»
«این دیگه چه هیولاییه که این کارو با یه بچه کرده؟!»
آخرین پیامی که چهار ساعت پیش برای استرین فرستادم را چک میکنم: «خب، خوبی؟»او هنوز پاسخ نداده، حتی آن را نخوانده است. طور دیگری مینویسم: «اگه حرفی داری گوش میدم.» ترجیح میدهم پاکش کنم و به جای آن، چندین علامت سؤال پشت سر هم برایش بفرستم. چند دقیقه صبر میکنم؛ تصمیم میگیرم با او تماس بگیرم، اما وقتی به منشی تلفنی وصل میشود، پشیمان میشوم. تلفن را در جیبم میچپانم و همینطور که به سرعت در را پشت سرم میبندم، از آپارتمانم بیرون میزنم. لازم نیست خودم را به آب و آتش بزنم؛ این گند را او به بار آورده، مشکل خودش است نه من!
در محل کار، پشت میز مهمانیار گوشۀ لابی هتل مینشینم و به مهمانان توصیه میکنم کجا بروند و چه غذایی بخورند. این فصل پر گردشگر هم رو به اتمام است؛ اینها آخرین گردشگرانی هستند که قبل از شروع زمستان برای دیدن طبیعت به مین آمدهاند. در حالی که بیوقفه لبخند بر لب دارم، اما از درون غمگینم.
خوب بود و غم انگیز. گرچه نویسنده گفته بر اساس داستان واقعی نیست، اما متاسفانه از این موارد زیاد پیش میاد توی دنیا.. یه جاهایی خیلی کوتاه متن بهم ریخته بود که قابل اغماضه
3
کتابی بود که قصه رو خیلی الکی طولانی کرده است با اینکه وسط کتاب دیگه شما میتونی نتیجه آخرش رو بفهمی تا وسط هاش جذاب هست ولی بعدش یه مقدار خسته کننده میشه.
5
کتاب قشنگی بود تحت تاثیر قرار گرفتم کاش فیلمش رو هم بسازن